سفارش تبلیغ
صبا ویژن







جلسه چهارشنبه»
90/6/21 12:47 ع

مدتها بود که حرف‌هایی در زمینه‌ی عقود اسلامی و بانکداری داشتم که فرصتی برای بیانشون نبود. به خصوص وقتی رهبر انقلاب به دولت تاکید کردند که طرح تحول اقتصادی در نقدی شدن یارانه‌ها محدود نشه، و وقتی روی اصلاح بانکداری تاکید کردند، خیلی سعی کردم ببینم کجا دارن روی این موضوع کار می‌کنن تا باهاشون همکاری کنم، اما موفق نشدم.

تا اینکه چند روز پیش یکی از دوستان بهم اطلاع داد که جلسه‌ای برای نقد بخشی از کتاب آقای سید عباس موسویان قرار است در پژوهشکده‌ی پولی و بانکی بانک مرکزی برگزار بشه. آقای موسویان که جزو روحانیون برجسته‌ی مسائل مربوط به عقود اسلامی هستند، و در شورای فقهی بانک‌ها، بورس، و بیمه‌ها بسیار تاثیرگذار بوده‌اند، در این بخش از کتابشون از برخی از حیله‌های ربا حمایت کرده‌اند.من هم مطالبی که در این زمینه داشتم رو نوشتم و برای دوستان ارسال کردم. امیدوارم تونسته باشم حرف حق رو بزنم. دوستان متن نقد من رو خوندند و طبق پیش‌بینی‌های ایشان، بحث احتمالاً بسیار چالش‌برانگیز خواهد بود. البته اگر فرصت ارائه به من بدهند!

ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  •  

    در این دو سال اخیر، شاید راجع به هیچ کسی در این کشور به اندازه‌ی شخص آقای موسوی صحبت نشده. خیلی‌ها از او به عنوان یک "خائن" یاد کردند که از ابتدا هم در دلش خیانت پرورانده و حتی گاهی نسبت‌هایی به او دادند که به دور از انصاف بود. بعضی هم او را فردی مقدس، سالم، پاک و درستکار می‌شناختند. اما واقعیت از نظر من هیچ یک از این دو نیست.

    این مطلب را برای کسانی می‌نویسم که هنوز نمی‌دانند موسوی به چه دلیل محبوس شده است. برای کسانی که یا نمی‌دانند و یا نخواسته‌اند که بدانند که موسوی چه ضربه‌هایی به کشورش زده است. قطعاً نحوه‌ی بیان من حقوقی و قضایی نخواهد بود. چرا که من حقوق‌دان نیستم و بحث حقوقی هم بلد نیستم. به علاوه این که آقای موسوی مشاورین حقوقی زبده‌ای در کنار خود داشته که با زیرکی تمام،‌راهکارهای دور زدن قانون را به او آموخته بودند. اما آیا نزد خداوند، همین حقوق قراردادی نجاتش خواهد داد؟! آیا افکار عمومی، و اذهان مردم درباره‌ی او چگونه قضاوت خواهند کرد اگر بدانند که او با ایشان چه کرده است؟!

    ادامه مطلب را در حقیقت محض بخوانید



  • کلمات کلیدی :
  • و اکنون...خاتون!»
    90/6/14 2:5 ع

    دی‌ماه سال هشتاد و چهار بود. چند ماهی از روی کار آمدن دولت نهم می‌گذشت و هنوز عقبه‌ی دولت اصلاحات مشغول پارازیت انداختن بودند. از جمله‌ی مباحث داغ آن روزگار، بحثی بود که بین آقای مصباح یزدی و آقای عبدالکریم سروش بر سر ولایت فقیه باز شده بود. بحثی علمی که هر روز بیش از پیش رسانه‌ای می‌شد. در این میان، یکی از طرفین به مواضع و دیدگاه‌های شخص رهبر استناد کرده بود و همین موجب شده بود عده‌ای بحث را سیاسی ببینند. (دقت بفرمایید که فضای آن زمان مثل این روزها سیاست‌زده نشده بود!)

    دانشجویان دانشگاه امام صادق این توفیق را داشتند که روز عید غدیر، دیداری گرم و مهربانانه با پدر معنوی امّت، یعنی رهبر عزیزمان، امام سید علی آقای حسینی خامنه‌ای (که سایه‌ی طوبای ولایتش مستدام باد) داشته باشند. در این دیدار صمیمانه، نماینده‌ای از بسیج (عطاء‌الله بیگدلی) متنی از پیش تعیین شده را که از هفت هشت لایه نظارت درون دانشگاهی عبور کرده بود نزد رهبری قرائت کرد و در همین بحث به همان موضوع جدل بین طرفین اشاره نموده و از رهبری در مورد موضع ایشان سوال پرسیده بود.

    آقای خوبمان در میان سخنانشان این‌گونه پاسخ دادند که: "بنابراین این سؤال که ما چه بکنیم یا این سؤال که اگر نتیجه‏ تحقیقات ما با نظر رهبرى مخالف درآمد، چه کار کنیم این‌ها به نظر من سؤالات خیلى اصولى و منطقى نیست. شما مأمور به پژوهشید، شما مأمورید به این‏که فکر و کار کنید، نتیجه به دست آورید و آن نتیجه‏ شما را رهبرى و غیر رهبرى به عنوان دستاوردهاى علمى بگیرند و بر اساس آن، براى کشور برنامه‏ریزى کنند. تحقیق علمى، شأن و خصوصیتش، آزادى است؛ منتها عقلایى؛ بى‏انضباط نباشد."

    (متن بیانات حضرت آقا در آن دیدار را از اینجا بخوانید)

    ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  •  


    اصولاً همه ما، تا حدودی همین‌ طوری هستیم: ابن الوقت! دم‌دمی ‌مزاج! زیر دیپلمش میشه "جوگیر"!

    یه روز حضرت آقا امر فرمودند به پاکستانی‌ها توجه کنیم. سیل توجه‌ها به پاکستان معطوف شد. چند روز بعد اما خبری از پاکستان نبود. یک روز دلمون برای ژاپن سوخت، و باز هم چند روز بعد فراموشش کردیم. راستی چند تا از ماها هنوز هم اخبار زلزله‌زدگان هائیتی رو دنبال می‌کنیم؟!

    این روزها هم بالاخره بعد از بیست سال سکوت، مردم ما با نام سومالی آشنا شدند. کشوری صد در صد مسلمان که کم کم می‌رفت که از ذهن‌ها هم مثل نقشه‌ها محو بشه. کشوری که امید به زندگیش کمتر از پنجاه ساله و به همین دلیل بیشتر جمعیتش رو افرادی زیر بیست سال تشکیل میدن؛ یعنی افرادی که از زمانی که چشم باز کردند، چیزی به اسم حکومت، عدالت، امنیت، و امثال اون نداشتن. مردمی که کم‌کم دارن به دزدی کردن، اون هم نه از سر دزد بودن، بلکه صرفاً برای ادامه‌ی حیات، عادت می‌کنن...

    کشوری که نمایندگان پارلمانش در کشورهای همسایه، یعنی کنیا، عربستان، یمن، اتیوپی، و یا جیبوتی زندگی می‌کنن و بالتبع مجبورن منافع همون کشورها رو به جای منافع خودشون لحاظ کنن. کشوری که جلسات پارلمانش توی کشورهای همسایه و توی هتل‌های درپیتی مثل 680 نایروبی برگزار میشه، و وزرای دولت موقت و صرفاً نمادینش به بهانه‌ی روابط دیپلماتیک، توی کشورهای میزبان کنگر می‌خورن و لنگر میندازن. چرا؟! چون نمی‌تونن توی سرزمین خودشون، توی دل فقر، بین فقرا زندگی کنن و باز هم فقر مردمشون رو نادیده بگیرن و با منافع ملتشون برای سیر کردن شکم خودشون و خانوادشون تلاش کنن.

    کشوری که مدت‌ها است دیگه کشور نیست! شمالش رو انگلیس تبدیل کرده به سومالی‌لند، و یک دولت خودمختار وابسته به انگلیس رو بر اون حاکم کرده، مناطق میانیش، موسوم به پونتلند رو هم دولتی وابسته به قوم مَجِرتِین (همون قبیله‌ای که دزدان دریایی رو غیر مستقیم حمایت می‌کنه)، که از نظر اسرائیل، نژادی یهودی دارند اداره می‌کنه، و سرزمین‌های جنوبی هم که محل قبایل هاویه است، شهر به شهر و قبیله به قبیله، محل دعوای بین محاکم اسلامی سابق (همون دولت انتقالی امروز) و شورشیان الشباب (وابسته به القاعده) و یا حتی گروه‌های کوچکتری مثل "اهل السنة و الجماعة" که گرایشاتی صوفی‌گرایانه دارند، و یا "حزب الاسلام" (که حزبی نه دینی، بلکه قبیله‌ای است) شده است.

    فکر می‌کنید دلیل این فرقه‌گرایی و یا قبیله‌گرایی چیست؟! بسیار ساده است! فقر! فقر! فقر!

    از وقتی چشم باز می‌کنی، گرسنه‌ای! محتاج کسی که به تو غذا دهد و از مرگ حتمی رهایی‌ات بخشد! حال اگر کسی که به تو غذا داد، یک وهابی درس خوانده در عربستان باشد، تو هم یک وهابی خواهی شد و به هر شهری که وارد شدی، اگر ردّی از متصوفه در آن شهر دیدی، بلافاصله می‌کشی‌اش و بر دروازه‌ی شهر آویزانش می‌کنی تا پیروانش به اجبار کلاشینکف تو، سنگش بزنند! اگر هم بخت یارت باشد و بی‌آنکه اثیر جریان فکری پنجاه ساله‌ی  ارسالی از عربستان بشی، به سنّی برسی که بتوانی وزن اسلحه را تحمل کنی، یا باید با اولین و نزدیک‌ترین گروه مسلح، هم‌پیاله شوی و یا گرسنگی را به جان بخری و از گرسنگی با مرگ خودت و همسر و فرزندانت دست و پنجه نرم کنی...

    کشاورزی؟! حرفش را هم نزن! تو بکاری که گروه مسلحی بیایند و به زور اسلحه، دسترنجت را با برچسب زکات از تو بدزدند؟! حالا هر چقدر هم بگویی که زکاتت را داده‌ای! می‌گویند باید به ما می دادی! به چه کسی داده ای؟! اگر به دشمنشان داده باشی که علاوه بر مالت باید جانت را هم بدهی!

    برای تو چه می‌توانم بکنم؟! برای تو که جز با فقر و ظلم، با هیچ یک از محصولات دنیای مردن آشنا نیستی! با تو که سهمت از صنعت، دزدیده شدن ماهی‌های سواحلت توسط کشتی‌های ماهیگیری صنعتی بود، و سهمت از انرژی، رها شدن زباله‌های هسته‌ای در سرزمینت، در ازای چند ده دلار پولی که به رئیس قبیله‌ات داده‌اند!

    با تو که جهان تو را ناامن می‌خواهد تا مبادا درسرزمین‌های حد فاصل نیل تا فرات، یک کشور تمام مسلمان دیگر نیز پدیدار شود و قدرت مقاومت هم داشته باشد! منظورم کشوری مثل افغانستان یا عراق نیست. منظورم کشوری است که در دهه 1990، تمام قد در برابر آمریکا ایستاد و نگذاشت حتی وجبی از سرزمینش زیر پای آمریکائی‌ها باقی بماند. به کشوری که در سال 2006 با دست خالی در مقابل ارتش اتیوپی که مورد حمایت آمریکا و اسرائیل بود ایستاد. از کشوری حرف می‌زنم که مردمش بی‌آنکه شیعه نامیده شوند، هر سال عاشورا را به عزا می‌نشینند تا شاید عاشورایی در کشورشان برپا شود و بساط ظلم را برچیند.

    برادر سومالیایی من! تو غریبه نیستی. تو اهل همان کشوری هستی که پایتختت را به زبان فارسی، "مقعد شاه" (یعنی تختگاه شاه) یا همان موگادیشو می‌نامیدند. تو اهل همان کشوری هستی که زمانی پیامبر اسلام، پسرعمویش جعفر را بدان عازم کرد و اولین هجرت مسلمانان را تحقق بخشید. خاطرت هست؟! آن روزها حاکمت عادل بود! اگرچه مسیحی بود!

    تو اهل همان کشوری هستی که بسیاری از مردمانش "شریف" (یا همان سید خودمان) نامیده می‌شوند. جفای زمانه با تو چه کرد که امروز محتاج لقمه‌نانی هستی که به تو نمی‌دهند تا التماس‌شان کنی و شرافتت را به حراج بگذاری؟! با تو چه کردند که تنها بیست سال پس از روزی که آمریکایی‌ها را با خفت بیرون کردی، از آنها می‌خواهی که بیایند و تو را از دست این فقر و ناامنی رهایی بخشند؟! با تو چه کردند که رجال کشورت در کنار فاحشگان کنیایی، در لابی هتل 680 می‌نشینند تا مانند کسانی که از روی اکراه و به خاطر فقر، تن خود را می‌فروشند، آنها نیز از روی اکراه و به خاطر فقر، وطنتشان را بفروشند؟ تو را چه شد که عرب، فراموشت کرد، و مسلمان، از یادت برد؟!

    این‌ها را می‌نویسم. اما می‌دانم که این حرف‌های من نیز به زودی فراموش خواهد شد و جایش را به حرف‌های جدیدی، از قبیل غم نان و افزایش و یا کاهش ساعت ناهار در اداره‌جات دولتی و دعوای فلان آقا با فلان نماینده و کری‌خوانی فلان بازیکن فوتبال با مربی‌اش خواهد داد.

    اما ای کاش می‌توانستم برای تو کاری کنم، فراتر از غذای یک یا دو روز، و فراتر از نیاز یک یا دو نفر. ای کاش آنقدر مسلمان و شیعه‌ی خوبی بودم که تو هم به آرزویت برسی و مهدی موعود را ببینی و چشمت به جمال عدالت، روشن شود... بدین امید...

    در این رابطه بخوانید:

    احمد، من، و احمدی‌نژاد

    مکه...یمن...زاریا...!

    این همه خبر، این همه بی‌خبری!

     

    پ.ن.:

    1- می‌بخشید که پست دوشنبه به جمعه افتاد. وقت و زمانم محدود شده. شاید تا مدتی پراکنده بنویسم و به تمام کامنت‌ها هم پاسخ ندهم. طبعاً امیدوارم ببخشید اگر سری به وبلاگتان نمی زنم.

    2- در این شب‌های پیش رو، برای همه دعا کنید. حتی کسانی که ازشان دلگیرید. برای من هم دعا کنید. برای سومالی هم دعا کنید. و از همه مهم‌تر... برای آمدن مهدی موعود هم دعا کنید...

    3- اگر خواستید می‌تونید به این صفحه برید و به مردم سومالی کمک کنید. البته این پول به سومالی نمیره. صرفاً خرج اون پناهندگان سومالیای میشه که تونستن خودشون رو به اردوگاه‌های کنیا و اتیوپی برسونن! به الباقی چه کمکی می‌توان کرد؟! نمی‌دونم

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • کمی هم طنز...»
    90/5/17 2:21 ع


    مدتها است که وبلاگ حقیقت محض پر شده از مطالب سیاسی و دغدغه‌های شخصی من. گفتم این ماه رمضونی یه چیزی بنویسم کمی با هم بخندیم. شاید هم با هم گریه کردیم! بخونید ببینید کدومش پیش میاد...

    1-      توی یکی از شهرهای استان مازندران، زن و شوهری زندگی می‌کردند که هشت فرزند داشتند. زمان جنگ، مرد خانواده مثل خیلی از مردهای اون زمان، همسر و فرزندانش رو به خدا سپرده بود و به میدان جنگ رفته بود.

    تصادفاً یکی از آشنایانش توی میدان جنگ، جسد شهیدی رو می‌بینه که بسیار به او شبیه بوده. متاسفانه پلاک هم به گردن شهید نبوده. روی همین حساب، بنده‌ی خدا که فکر می‌کرده شهید رو شناسایی کرده، روی لباس او با ماژیک اسم همین بنده‌ی خدا رو می‌نویسه...

    جسد شهید به شهر می‌رسه و تشییع جنازه میشه. جالب اینه که قبل از تشییع جنازه، همسرش رو برای شناسایی می‌برن بالای سرش. اما اون هم از شدت ناراحتی، اصلاً حواسش به تشخیص جسد نیست.

    خلاصه این که شهید بزرگوار ما، قبل از مراسم روز هفتم خودش رو از جبهه به خونه می‌رسونه که مبادا بیش از این خانوادش برای مراسم یادبودش هزینه کنن! خدابیامرزدش! تا همین پارسال هم زنده بود!

    یکی از اتفاقات جالب مربوط به این زوج، اینه که وقتی خبر شهادت ایشون رسیده بود، همسر ایشون متوجه در راه بودن نهمین فرزندشون شده بود. بنده‌ی خدا از ترس این که مبادا دیگران براش حرف در بیارن رفته بود پیش امام جمعه و مساله رو با ایشون در میون گذاشته بود. ایشون هم لطف کرده بودند در خطبه‌های نماز جمعه، پس از ذکر نام شهید، یادآوری و تاکید فرمودند که ایشون هشت فرزند داره و نهمین هم در راهه! ماشاءالله طوری هم تاکید کردند که برای همه قشنگ جا بیفته!

     

    2-     ماجرای دوم مربوط به داستانیه که در استان گلستان اتفاق افتاده. یکی از رزمندگان اسلام که از این استان به جبهه رفته بود، مفقود الاثر شده بود. اما دوستانش با توجه به جراحتی که درش دیده بودند فکر می‌کردند حتماً شهید شده. خلاصه این که همسر ایشون تا شش سال منتظر ایشون بود اما وقتی بنیاد شهید رسماً شهادت ایشون رو اعلام کرد، به ازدواج مجدد تن داد. اون هم با کی؟! با برادر شهید!

    چشمتون روز بد نبینه! این همسر شهید مثل این که خیلی استعداد شهیدپروری داشته! برادر شهید هم که تازه با ایشون ازدواج کرده بود به جبهه رفت و شهید شد! حالا این همسر شهید دو فرزند داره! یکی از همسر اولش و دومی از همسر دومش!

    اصل ماجرا هنوز مونده! یکی دو سال بعد از پایان جنگ، مفقود الاثر عزیز ما از اسارت برمی‌گرده! حالا خودتون تصور کنید چه مسائلی پیش اومده! از همه جالب‌تر اینه که دو فرزند در این خانواده وجود دارند که با برادر خودشون پسرعمو هستند!

     

    3-     ماجرای سوم که گل سرسبد ماجراها است، مربوط میشه به رشادت یک زن! از مردان بزرگ نبرد حق علیه باطل خیلی حرف‌ها شنیدیم اما از شیرزنان این راه کم صحبت شده.

    معمولاً وقتی از زنان بزرگ این راه هم صحبت می‌کنیم، یا از مادر شهیدی صحبت  می‌کنیم که فرزندش تک فرزند بوده، یا از مادر دو، سه، یا چهار شهید صحبت می‌کنیم!

    اما امروز می‌خواهیم راجع به همسر سه شهید صحبت کنیم!

    جان؟! بله!!! اشتباه نشنیدید! همسر سه شهید!

    اسم شهدای ایشون رو نمیارم اما همین قدر بگم که شهدای معروفی هستند. هر سه از سرداران و فرماندهان جنگ بودند. این همسر شهید، پس از شهادت اولین شهیدش با یکی دیگه از فرماندهان ازدواج کرد، و پس از شهادت ایشون هم با جانشین ایشون ازدواج کرد، و البته حالا همسر سه شهیده، و از هر کدوم هم یک فرزند داره!

    من موندم اون دنیا اگر قرار باشه با شهدای خودش محشور بشه با کدوم یکی وارد بهشت میشه؟!

     

    راستی... اگر ماجراهایی از این دست سراغ دارید بنویسید. شنیدنش اگرچه خیلی هم خنده‌دار نیست، اما خالی از لطف هم نمی‌تونه باشه!



  • کلمات کلیدی :
  • <      1   2   3   4   5   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی